بر چهره ی تاریک دلم نور بپاش!
یک ماه و دو صد ستاره در آن بتراش!
از بس که تو را ندیده ام کور شدم
یک بار بیا مصلحت اندیش نباش!
بر چهره ی تاریک دلم نور بپاش!
یک ماه و دو صد ستاره در آن بتراش!
از بس که تو را ندیده ام کور شدم
یک بار بیا مصلحت اندیش نباش!
کاشانه ی سست و بی ستونی دارم
انگار که قصد واژگونی دارم
هر روز قدم که می زنم می بینم
تشییع جنازه ای درونی دارم
از کشتی با شکوه من قایق ساخت
در ورطه ی دریای غم خود انداخت
من از غم او شکستم و غرق شدم
او موج زنان به قایقی دیگر تاخت
در روز ازل که بود مبدأ مقصد
نقّاش جهان به هر کسی نقشی زد
عشق آمد و بر پیکره اش حک کردند
این قاعده را:
(ما وقع لم یقصد)
در ابر نگر باده ی میخواران است
بالقوه ترین شراب در باران است
ای رود سر انجام تو می خواهی شد
کاین ره که تو می روی به تاکستان است
سرمایه ی من به جز رسیدن به تو چیست؟
بی دوست نمی توان در آن عالم زیست
در روز حساب اگر نباشی گویند
موجودی در حسابتان کافی نیست
میخانه کلاس درس و درسش باده
مستان همگی جام به دست، آماده
از نمره ی بیست نمره اش صد شده است
مستی که زیاد خورده و افتاده
اخم تو شبیه قهوه ی قاجاری
چشم تو چنان قبیله ی تاتاری
با این همه محفل دلت سر سبز است
مانند مسی سبز گرگان_ساری
می کاشت ولی هر چه که می کاشت نداشت
در سینه ی خود بذر خدا داشت نداشت
محصول دروی او به جز کفر نبود
ای کاش زمانه فصل یرداشت نداشت!
این مشکل سخت شعر حل خواهد شد
شهدی که مکیده ام عسل خواهد شد
تنگ است فضا و حرف ها بسیار است
یک روز رباعی ام غزل خواهد شد